سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام عمر مامان.

اینم عکسایی که قول داده بودم:

 

چالوس: اون لاک پشته که رو لاکش گوش ماهی داره رو من و تو با هم ساختیم.

کلا راحت باش... سر تا پات شن خالی شده بود اما گذاشتم حسابی لذت ببری آخه این روزا دیگه تکرار نمی شن!

شمال

عشقت اینه که بریم لب دریا و تو سنگا رو پرت کنی تو آب و زودتر از اینکه صدای قلپش در بیاد داد بزنی: اُلُپ

شمال

 

_____________________________

خب اینجا دیگه تهرانه... اتاق خودت... نظرت چیه؟!

بهت گفتم عکس منو بکش اینو کشیدی:

نقاشی

بعد گفتم حالا عکس بابا حامدو بکش:

نقاشی

واسه اینه که عاشق نقاشیاتم.

این که داری روش نقاشی می کنی یه بنر قدیمیه که بابا حامد برات آورده.. تقریبا مثل سفره می مونه.. خوبیش اینه که با همه چی می شه روش کشید.

میکلانژ کوچولوی من:

نقاشی

 

قدتو برم:

اینجا دوستای دوران دانشگاهم اومده بودن خونمون: خاله محبوبه و خاله هانیه و خاله سمیرا و خاله مرضیه... اون روزا هیچوقت فکر نمی کردیم یه روزی اینجوری دور هم جمع بشیم در حالی که هر کدوممون صاحب فرزندی شده ایم و حالا دیگه اینقدر سرمون به اینها گرمه که از خودمون غافل می شیم....

از چپ به راست: پرنیا دختر محبوبه که یه سال و نیم از تو بزرگتره و حدود چهار سالشه.. فاطمه ی گلم عشق و روح و نفس مامان زاهیلا.. رومینا دختر هانیه که دوم دبستانه و روی پاشم علی آقا پسر خاله ی گلت نشسته که نفس خاله اشه و آخر از همه هم علیرضا پسر سمیرا که حدود پنج سالشه....

رومینا اول از همه اتون به دنیا اومد (طبیعتاً!!)... اون موقع که ما همکلاسی بودیم فقط هانی بینمون متاهل بود و یادمه وقتی رومینا به دنیا اومد اینقدر ذوق داشتیم و اینقدر دوست داشتنی بود که نگو... اون موقع دیگه درسمون تموم شده بود و من و خاله محبوبه دفاعیه امون هم تموم شده بود... بعد علیرضا اومد و اونم با همه ی جزئیاتش خاطراتشو خوب یادمه و بعد هم که پرنیای گلم به دنیا اومد و من اینقدر ذوق داشتم که رفتم بیمارستان و اونجا دیدمش.. فکر کنم یکی دو روز دیگه اش می خواستم برگردم ایتالیا و دیگه ندیدمش تا اومدم ایران و تو به دنیا اومدی که عکسش حتما تو وبت هست...

 

بچه ها برای تولدم که چند روزی ازش گذشته بود کیک خریده بودن و شماها رو به زور نشونده بودیم که ازتو عکس بگیریم در حالی که دلتون پر می زد که شمع هایی رو که خودتون روش چیدین زود فوت کنین و خامه هاشو با انگشت بخورین.. مخصوصا تو که استاد این کارایی و اگه بچه ای هم بلد نباشه از این کارا بکنه جنابعالی راهش می اندازی...

چند تا عکس که گرفتم (که البته از بس وول می خوردین بیشترش تار شد) گفتم حالا بیایین فوت کنین و در نتیجه صحنه ی زیر خلق شد:

 

تو این کتابای روانشناسی نوشته اند که این سن یعنی دو و نیم سالگی سن نقاشیه و برای پرورش خلاقیت و هوش فاطمه بانو تا می تونین باید انواع و اقسام وسایل نقاشی رو جلوش بریزین که تا می تونه نقاشی بکشه... الان این یکی از اون اقسامه!.. بهش می گن رنگ انگشتی... ما که بچه بودیم از این چیزا محروم بودیم اما به حول و قوه ی الهی هنرمند از آب درومدیم... ببینیم شما با اینهمه شکوفایی چه می کنید!

این همون بنر کذاییه که تعریفش رفت و اونهم انگار جنابعالی هستید اما در مورد چیزی که خلق می کنید نظری ندارم!!

به هر حال می گن گاهی این کتابای روانشناسی سبب خیر هم می شن.. مثلا این رنگای انگشتی رو گذاشتم تو دستشویی که بلکه به هوای اونا که روحت براشون پر می زنه لطف کنید و قدم رنجه ای بفرمایید و پا تو دستشویی بذارین که به شدت ازش گریزانید!!!

بماند که روزی چندین بار دیوارهای دستشویی رو می شورم... بازم خدا خیرشون بده که خیلی راحت با آب پاک می شن و اثری ازشون نمی مونه..

این ترفندو برای حموم هم به کار بردم.. چون چند وقتیه از حموم هم گریزانی!! این شد که لختت کردم و گفتم می تونی همه جا رو رنگ کنی و وقتی نگاهت می کردم به وضوع می دیدم که رووووحت تخلیه می شه و از اعماق وجودت لذت می بری و البته حق هم داری!!! حتی گفتم رو دست و پاهات هم نقاشی بکشی و قلمو ام رو هم که خیلی حسرتشو داشتی دادم که نابود کنی!!!

من هم باشم لذت می برم عزیزم!!

""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

خب بگذریم نظرت در مورد عکس پایین چیه؟ از این روزا چیزی یادت مونده؟ اینجا پنج شش ماهت بود.. ببین هزار ماشاء الله چقدر تغییر کرده ای! عزیز مادر ان شاء الله صد و بیست سال عمر با عزت کنی توام با سلامتی کامل....

 

 

فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین

 

دوستت دارم یه آسمووووووووووووووووووووووووووووووووون.. خوشحال و شاد و خوب بمون!!






تاریخ : پنج شنبه 89/10/30 | 12:51 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.